باغچه

مشخصات بلاگ
باغچه
دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

× قضیه ی مامان خوش خیمه خدا رو شکر و تشخیص داده شد اگر خیلی اذیت شد جراحی بشه. که خدا رو شکر تو این یک ماه گذشته مشکلی نداشت. 

 

×× آخر هفته ی گذشته خواهرانم مهمان من بودن، بماند که کوچیکه مریض شد و من مردم و زنده شدم ولی خیلی خوب بود. 

 

××× استرس زیاد باعث شد دوباره چشای قشنگ بابا عمل بخواد... کاش برسه روزی که هیچکس تو زندگیش استرس شدید نداشته باشه. 

 

××××و خب باید از شنبه به شغل جدید سلام کنم... شغلی که یک رویا بود برام...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۵:۳۷
ونوشه

× یه دل سیر مرخصی گرفتم و این تعطیلات رو رفتم خونه... یعنی 9 روز، میشه گفت در پوست خودم نمیگنجیدم. پنجشنبه صبح رفتم ترمینال و دیدم باید یک ساعتی بشینم تا ماشین حرکت کنه، نشستم، اونقدر  ذوق داشتم که برام حتی مهم نبود اتوبوسش چجوریه؟ بغل دستیم کی میخواد باشه و هزار فکر دیگه که قبلا برام ممکن بود مهم باشه... رسیدم و میشه گفت از لحظه لحظه ی این سفر لذت بردم. البته استرسش هم کم نبود، مامان برای MRI، جواب آزمایشش آماده شد، همه ی اینا تو هر مرحله جون به لبم کرد. 

 

×× تو محل کارم تحت فشارم، ان شاالله به زودی اینجا خبرهایی بنویسم، خبرهای خوش. فقط این رو میدونم زندگی سخته و وقتی سخت تر میشه که تو ارزش خودت رو ندونی...

 

 

××× جواب MRI مامان حاضر شده امروز، زنگ زدم به داداش که رفت و جوابش رو گرفته، ازش میپرسم چه خبر، میگه خوبه، همه چی اوکیه یه سری تغییرات هست که نرماله همین! حالا فرستاده برای دوست رادیولوژیستش تا اون هم نتیجه رو ببینه، نمیدونم باور کنم حرفش رو یا نه، بهش گفتم برای من بفرسته گفت تو فرصت مناسب میفرستم، باور کنم؟ باور کنم هیچ مشکل ترسناکی نیست؟ یا نه همچنان بترسم؟

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۱
ونوشه

× برای کارهایی که باید تو محل کارم انجام بدم همیشه یه لیست بلند بالا دارم که آخر هفته­‌ها هم انجام شده­‌هاش تیک می‌­خورن و نگم براتون از حال خوش اون لحظه­‌ی تیک خوردن! حالا این هفته اولش که خواستم کارها رو چک کنم با یه چند تا کار مواجه شدم که هر چی فکر کردم اصلا یادم نیومد اینا چی بودن و چرا نوشتمشون! دیدم چقدر این مدت ذهنم درگیر بوده که کارهای اساسی و مهمم رو یادم رفته L و البته شاید لحظه‌ی نوشتنشون هم ذهنم جای دیگه‌ای سیر می‌کرده!  در هر صورت این یک آلارم بود برای منی که معمولا همیشه حواسم به همه چی بود!

 

×× دوست جان، رفیق جان بهم پیام داده که : هی دختر! اینقدر تو خودت نباش و غصه نخور، اشتباه من تو این قضیه زیاد بوده و نمیشه به تو که معرف بودی خرده گرفت، در واقع من زیادی پیش رفته بودم!

براش نوشتم: عزیز دل، من آدم سخت‌گیری‌ام و متاسفانه به راحتی خودم رو نمی‌بخشم! باید زمان بگذره....

نوشت: نمی‌خوام غصه بخوری... تو هم تنهایی.

نوشتم: باید درس گرفت، بعضی تجربه‌ها درد هم دارن...

 

××× تو هفته یه روز برای نظافت میاد اینجا، خیلی پیره و راستش من حتی به جووناشون هم نمیام بگم این کار رو بکن اون کار رو نکن! حالا این بنده خدا که به گفته‌ی خودش بازنشسته هم شده دیگه جای خود داره. پس کنارش یه سری کارها رو خودم کردم که کمتر کار کنه و زودتر کارش تموم بشه و بره. اما خب گویا سوءاستفاده کرده از این رفتارم و کارها رو نصفه نیمه گذاشت و رفت. از هفته‌ی بعدش هم هر بااااااااااااار کلی غر به جونم زد. منم زنگ زدم به رئیسش که آقای ایکس وضعیت اینه! هیچی از اون روز تا الان هر بار یه بامبولی برای من می‌سازه! امروز اومد و کلا با من قهر بود! والا من که دیگه نمی‌دونم چی درسته چی غلط K

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۵۴
ونوشه

1) هیچوقت واسطه‌ی ازدواج نشید! این تنها درسی بود که تو این 5 روز تونستم بگیرم، توی پست قبلی گفتم بهتون که دو نفر رو با هم آشنا کردم و خدا رو شاکرم که از همون اول گفتم من هیچ شناختی از پسر ندارم و همه چی پای خودت! این رو به دوستم بارها گفتم، اما امروز بهم پیام داده که دیگه هیچوقت برای من دنیال شوهر نباش! که خودش هم میدونه نیت من فقط خیر بوده و خیر... کلا واسطه شدن دل شیر میخواد، سر نترس، اوضاع که گل و بلبل بود همه چی اوکی بود و من هم کاره‌ای نبودم! الان اما همه کاره‌ام... مقصر اصلی‌ام...

 

 

2) دو ماه و نیم شده نرفتم خونه! دلم داره از جاش در میاد و اصلا آروم نیستم! مامان جراحی داره ( البته ممکنه) و خب دیگه هر جور شده باید مرخصی بگیرم برم، یا اینکه بگم مامان بیاد تهران ببرمش پیش یه متخصص خوب! دوست ندارم به این راحتی تن به جراحی بده!

 

 

3) اونی که واسطه شده بود برای اون آقا پسر، همکارم بود، اینجا تو محل کارم آدم بسیار موجه و خوبی بود، خانم بسیار با شخصیت! اما از جمعه اون سیاه درونشو نشون من داد! به خدا راسته میگن خدا نکند که گدا معتبر شود... صد بار تا حالا در مورد زمین 3000 متری توی دروس و ... رو به رخم کشیده! خوبه من میدونم چجوری به ثروت رسیده! خلاصه که کم مشکل داشتم اینم خودم دستی دستی به دردسرام اضافه کردم!

 

 

$) الویت همه‌ی اینا سلامتی مامانمه! هیچ مشکلی برام بزرگ نیست مگر مریضی مامان که داره نابودم می کنه، البته که همه میگن تو بزرگش کردی خیلی و اصلا مهم نیست، اما خب من دورم ازش و نگران....

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۴
ونوشه

×هر کسی تو زندگیش یه جوری به چالش کشیده میشه، انسان اومده تا با رنج رشد کنه، نه اینکه الان بخوام شکایت کنم ها نه، نمیخوام بگم بابا خداجان گیر آوردی منو هی دم به دقیقه یه چیزی میذاری تو کاسه ام؟ نه اینم نمی خوام بگم، من میخوام اینو بگم فقط: خداجان لطفا بینش، درک و شعورش رو هم بذار تو کاسه! مبهم نوشتم؟ نمیدونم شاید، ولی حال باز کردن مطلب رو ندارم!

 

××اسباب کشی انجام شد ولی هنوز من له لهم، هنوز نتونستم یه دل سیر بعدش استراحت کنم که بخواد این خستگی و اون حجم از استرس تموم بشه، هنوز تو وجودم استرسه هست. اما خب باید اعلام کنم که خدا دمش گرمه، هوامو خیلی جاها داشت و همه چی اونجوری پیش رفت که خودم و خودش خواستیم... (خودش= خدا)

 

 

××× با احتساب آخرین عروسی ای که توی فامیل برگزار شد و نشد که برم باید اعلام کنم این ششمین عروسی کازین هایی بود که نبودم و فقط به عکس و فیلم بسنده کردم! دلیلش؟ اوایل همش درس و دانشگاه باعث شد نباشم، این اواخر هم که کار و عدم داشتن مرخصی! بله، بنده کل عید رو خونه بودم و خب طبیعیه نتونم برم مرخصی!

 

 

×××× حرفا زیاده، بمونه برای بعد! فعلا همین، خداجان شکرت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۵
ونوشه