باغچه

مشخصات بلاگ
باغچه
دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

× و بالاخره روز موعود رسید... اسباب کشی... اگر خدا بخواد امشب وسایلم رو میبرم جای جدید... البته که هنوز توش پر از کارگره و جا هنوز مرتب نیست و ممکنه چند روزی رو توی یک آشفته بازار به سر ببرم، تنها دغدغه ی من اتاقیه که باید دو تخته باشه و هنوز آماده نیست و کلی آدم براش دندون تیز کردن... کله ی صبح رفتیم اسمامونو چسبوندیم به درش ":)))) ولی خب دیگه خوابگاهه و قانون جنگلش...


×× روم نمیشه بگم ولی میگم، برام دعا کنید به انرژی مثبتش احتیاج دارم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۱۵
ونوشه

× حتما همتون تجربه ی اینو داشتین که یه اتفاقی از طرف کسی براتون بیفته که شاید هیچوقت فکرشو نمی کردین اون آدم بخواد همچین کاری بکنه، حالا چه کار خوب چه کار بد! این روزا من زیر پوستم یه احساس شادی شدیدددددددددددددد دارم، چرا؟ چون دو نفر رو با هم آشنا کردم! دو نفری که جفتشون فکر میکردن دیگه تا آخر دنیا اینا قرار نیست کسی رو برای ادامه ی زندگیشون داشته باشن! طرف مونث قضیه دوست صمیمی منه، یکی از عزیزترینهای منه، حجم تنهاییش خیلی اذیتم میکرد و همیشه آرزو داشتم بالاخره یک همراه برای زندگیش داشته باشه. باور کنید فکر نمی کردم از دست من کاری بربیاد، هیچوقت! ولی همیشه از خدا میخواستم یک همسر خوب، همراه مهربون بهش بده، قضیه ی آشنایی و دوستی من هم با این عزیزترین برمیگرده به همین دنیای بلاگر بودن... تو همین فضای مجازی اومدیم بیرون و شدیم واقعی ترین واقعی، خلاصه که ما یک روز که مشغول کار بودیم با همکارمون سر حرف رو باز کردیم و ایشون هم همکار همسرش رو برای این عزیزترین ما پیشنهاد دادن و من دیگه نهایت تلاشمو کردم تا این دو نفر بتونن همو ببینن. خلاصه که اولین مردیه که تونسته دل این دوست قشنگمو ببره و خدا رو شکر حال دل هر دوشون کنار هم خوبه این روزا، قرار بر این شده فعلا مدتی صیغه بخونن و نامزد بمونن تا بعد... براشون دعا کنید که خدایی ناکرده من این وسط روسیاه نشم...


×× درگیر اسباب کشی ام، سه هفته اس در حالت آماده باش اعلام آماده شدن جای جدید به سر میبرم ولی هنوز خبری نشده. بیشتر وسایلمون رو جمعه جمع کردیم و همه رو یه گوشه چیدیم و منتظریم تا ببینیم خدا برامون چی می خواد.


××× دیگه همینا بود، همین ها رو دلم می خواست بنویسم تا ثبت بشه و بمونه، آها نه یه چیز دیگه هم هست، بابا رو بردم کلینیک نور برای چکاپ، پارسال هر دو چشم مهربونش رو عمل کردیم، همه چی خوب بود اما گفتن در اثر استرس شدید زیر شبکیه ی چشم راستشون آب جمع شده، فردا نوبت داریم بریم پیش متخصص شبکیه، امیدوارم خیر باشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۸ ، ۱۲:۰۳
ونوشه

× با دانشگاه تهران حرف یه همکاریهایی شده، اگر خدا بخواد فعالیت‌هام رو اونجا باید کم کم شروع کنم. هفته ی بعد با الزهرایی ها قرار دارم، با استادم، قرار شد برای استاد دیگری تولد بگیریم و سورپرایزش کنیم و بعد بشینیم در مورد طرحی که قراره آغاز کنیم، صحبت کنیم. البته با حفظ موقعیت در تربیت مدرس... یاد حرف آن استاد بزرگوار در شهید بهشتی میفتم که میگفت تو یک الزهرایی نفوذی هستی...


×× مامان رفته پیش دکترش و دکتر بهش گفته که سرکار خانمممممممممممممم چه خبره؟؟؟ چرا اینقدر استرس؟ چرا اینقدر فکر و خیال؟؟؟!!! می بینین؟ من یکی که دلم میخواد برم خونه زندگی رو جمع کنم همشونو بیارم پیش خودم، والا! هر چند دور بودن هم چاره نیست!


××× اینقدر بین بند بالا تا اینجا وقفه افتاده که یادم نمیاد چی میخواستم بنویسم:|

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۶
ونوشه

×اولین باری که کتاب بیشعوری رو خوندم متوجه شدم به شخصه در خیلی از موارد بیشعورم!!! اولش خواستم کتمان کنم ولی بعد دیدم نمیتونم خودم رو گول بزنم که، پس بهتره خوشحال باشم که خودم فهمیدم و می‌تونم رفتارم رو اصلاح کنم! اما قضیه به اون سادگی هم نبود و خب کلی زمان برد تا تونستم چند مورد رو درست کنم و با بقیه همچنان در حال دست و پنجه نرم کردنم! حالا چرا اینو گفتم؟ جون از بعد خوندن کتاب متأسفانه فهمیدم  خیلی از اطرافیان نزدیکم هم بیشعور هستن! دلم میخواست به همشون کتاب رو هدیه بدم تا بخونن ولی ترسیدم بهشون بر بخوره!

قضیه ی بیماری مامان رو اینجا یک بار نوشتم و از همه ی اونایی که خوندن هم خواستم که دعا کنن و شکر خدا همه ی نتایج خوب بود و تنها یک چیز رو نشون می داد: ناراحتی اعصاب! بله، همین یه مورد تونست رو سیستم گوارش و روی نخاع مامان توی ناحیه ی گردن اثرش رو بذاره. قبلا اینجا در مورد یه سری مشکلات نوشته بودم که تقریبا دو سال خانواده ی من رو درگیر کرد و در نهایت فهمیدیم مشکل حل شدنی نیست و باید باهاش کنار بیایم! همون تونست مامان رو به اینجا برسونه، اما امان از این فک و فامیل ما... از بس نیش و کنایه زدن و سر هر چیزی اون مسأله رو تو روی مامان عنوان کردن که بنده خدا دوباره موج بیماریش برگشت و من، اینجا، دارم دق می کنم... عصر امروز نوبت داره پیش پزشکی که همیشه تو این مدت می رفت پیشش و من فقط دارم خدا خدا می کنم که نیازی به جراحی نباشه و با دارو مشکل مامان حل شه، مامان قند خون داره و جراحی می تونه اذیت کننده باشه...

دیشب با بیشعور نامحترمی که دیروز باعث بدحالی مامان شد دو بار تماس گرفتم اما جواب نداد! چون ترسیده و میدونه چه غلطی کرده.


×× نصیحت نیست یه خواهشه: اگر از مشکلی توی یک خانواده باخبر شدین یا اینکه طرف از دررررررررد زیاد اومد یه درد و دلی باهاتون کرد، پشیمونش نکنید از این کار، این عین سوءاستفاده از احساسات یک آدم هست که یه نکته ای رو بگیری برای روزای تنگ، روزای سخت بکوبونی تو صورتش... خدا آخر و عاقبت همه ی ما رو به خیر کنه...


××× میشه خواهش کنم برای مامان من دعا کنید؟ لعنت به دوری... لعنت...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۵
ونوشه

× حاضر نیستم دیگه تلاش کنم! برای دکتری... اینکه هر سال با یه رتبه ی خوب دعوت به مصاحبه نمیشم داغونم کرده... لعنتیا، لعنتیا، لعنتیا....


×× کم نمیشه، غمم رو میگم، از چهارشنبه تا همین الان بغض دارم، بی اختیار گریه ام میگیره، هیچ فکری هم نمیتونه آرومم کنه... من یک دختر سی و یک ساله ی عاشق گیاهشناسی ام... چه کنم؟


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۰
ونوشه