باغچه

مشخصات بلاگ
باغچه
دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

× با دانشگاه تهران حرف یه همکاریهایی شده، اگر خدا بخواد فعالیت‌هام رو اونجا باید کم کم شروع کنم. هفته ی بعد با الزهرایی ها قرار دارم، با استادم، قرار شد برای استاد دیگری تولد بگیریم و سورپرایزش کنیم و بعد بشینیم در مورد طرحی که قراره آغاز کنیم، صحبت کنیم. البته با حفظ موقعیت در تربیت مدرس... یاد حرف آن استاد بزرگوار در شهید بهشتی میفتم که میگفت تو یک الزهرایی نفوذی هستی...


×× مامان رفته پیش دکترش و دکتر بهش گفته که سرکار خانمممممممممممممم چه خبره؟؟؟ چرا اینقدر استرس؟ چرا اینقدر فکر و خیال؟؟؟!!! می بینین؟ من یکی که دلم میخواد برم خونه زندگی رو جمع کنم همشونو بیارم پیش خودم، والا! هر چند دور بودن هم چاره نیست!


××× اینقدر بین بند بالا تا اینجا وقفه افتاده که یادم نمیاد چی میخواستم بنویسم:|

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۶
ونوشه

×اولین باری که کتاب بیشعوری رو خوندم متوجه شدم به شخصه در خیلی از موارد بیشعورم!!! اولش خواستم کتمان کنم ولی بعد دیدم نمیتونم خودم رو گول بزنم که، پس بهتره خوشحال باشم که خودم فهمیدم و می‌تونم رفتارم رو اصلاح کنم! اما قضیه به اون سادگی هم نبود و خب کلی زمان برد تا تونستم چند مورد رو درست کنم و با بقیه همچنان در حال دست و پنجه نرم کردنم! حالا چرا اینو گفتم؟ جون از بعد خوندن کتاب متأسفانه فهمیدم  خیلی از اطرافیان نزدیکم هم بیشعور هستن! دلم میخواست به همشون کتاب رو هدیه بدم تا بخونن ولی ترسیدم بهشون بر بخوره!

قضیه ی بیماری مامان رو اینجا یک بار نوشتم و از همه ی اونایی که خوندن هم خواستم که دعا کنن و شکر خدا همه ی نتایج خوب بود و تنها یک چیز رو نشون می داد: ناراحتی اعصاب! بله، همین یه مورد تونست رو سیستم گوارش و روی نخاع مامان توی ناحیه ی گردن اثرش رو بذاره. قبلا اینجا در مورد یه سری مشکلات نوشته بودم که تقریبا دو سال خانواده ی من رو درگیر کرد و در نهایت فهمیدیم مشکل حل شدنی نیست و باید باهاش کنار بیایم! همون تونست مامان رو به اینجا برسونه، اما امان از این فک و فامیل ما... از بس نیش و کنایه زدن و سر هر چیزی اون مسأله رو تو روی مامان عنوان کردن که بنده خدا دوباره موج بیماریش برگشت و من، اینجا، دارم دق می کنم... عصر امروز نوبت داره پیش پزشکی که همیشه تو این مدت می رفت پیشش و من فقط دارم خدا خدا می کنم که نیازی به جراحی نباشه و با دارو مشکل مامان حل شه، مامان قند خون داره و جراحی می تونه اذیت کننده باشه...

دیشب با بیشعور نامحترمی که دیروز باعث بدحالی مامان شد دو بار تماس گرفتم اما جواب نداد! چون ترسیده و میدونه چه غلطی کرده.


×× نصیحت نیست یه خواهشه: اگر از مشکلی توی یک خانواده باخبر شدین یا اینکه طرف از دررررررررد زیاد اومد یه درد و دلی باهاتون کرد، پشیمونش نکنید از این کار، این عین سوءاستفاده از احساسات یک آدم هست که یه نکته ای رو بگیری برای روزای تنگ، روزای سخت بکوبونی تو صورتش... خدا آخر و عاقبت همه ی ما رو به خیر کنه...


××× میشه خواهش کنم برای مامان من دعا کنید؟ لعنت به دوری... لعنت...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۵
ونوشه

× حاضر نیستم دیگه تلاش کنم! برای دکتری... اینکه هر سال با یه رتبه ی خوب دعوت به مصاحبه نمیشم داغونم کرده... لعنتیا، لعنتیا، لعنتیا....


×× کم نمیشه، غمم رو میگم، از چهارشنبه تا همین الان بغض دارم، بی اختیار گریه ام میگیره، هیچ فکری هم نمیتونه آرومم کنه... من یک دختر سی و یک ساله ی عاشق گیاهشناسی ام... چه کنم؟


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۰
ونوشه