ذهن مشوش
× برای کارهایی که باید تو محل کارم انجام بدم همیشه یه لیست بلند بالا دارم که آخر هفتهها هم انجام شدههاش تیک میخورن و نگم براتون از حال خوش اون لحظهی تیک خوردن! حالا این هفته اولش که خواستم کارها رو چک کنم با یه چند تا کار مواجه شدم که هر چی فکر کردم اصلا یادم نیومد اینا چی بودن و چرا نوشتمشون! دیدم چقدر این مدت ذهنم درگیر بوده که کارهای اساسی و مهمم رو یادم رفته L و البته شاید لحظهی نوشتنشون هم ذهنم جای دیگهای سیر میکرده! در هر صورت این یک آلارم بود برای منی که معمولا همیشه حواسم به همه چی بود!
×× دوست جان، رفیق جان بهم پیام داده که : هی دختر! اینقدر تو خودت نباش و غصه نخور، اشتباه من تو این قضیه زیاد بوده و نمیشه به تو که معرف بودی خرده گرفت، در واقع من زیادی پیش رفته بودم!
براش نوشتم: عزیز دل، من آدم سختگیریام و متاسفانه به راحتی خودم رو نمیبخشم! باید زمان بگذره....
نوشت: نمیخوام غصه بخوری... تو هم تنهایی.
نوشتم: باید درس گرفت، بعضی تجربهها درد هم دارن...
××× تو هفته یه روز برای نظافت میاد اینجا، خیلی پیره و راستش من حتی به جووناشون هم نمیام بگم این کار رو بکن اون کار رو نکن! حالا این بنده خدا که به گفتهی خودش بازنشسته هم شده دیگه جای خود داره. پس کنارش یه سری کارها رو خودم کردم که کمتر کار کنه و زودتر کارش تموم بشه و بره. اما خب گویا سوءاستفاده کرده از این رفتارم و کارها رو نصفه نیمه گذاشت و رفت. از هفتهی بعدش هم هر بااااااااااااار کلی غر به جونم زد. منم زنگ زدم به رئیسش که آقای ایکس وضعیت اینه! هیچی از اون روز تا الان هر بار یه بامبولی برای من میسازه! امروز اومد و کلا با من قهر بود! والا من که دیگه نمیدونم چی درسته چی غلط K